الهی
الهی به مستان میخانه ات به عقل آفرینان دیوانه ات
به رندان سر مست آگاه دل که هرگز نرفتند جز راه دل
به انده پرستان بی پا و سر به شادی فروشان بی شور و شر
که از کثرت خلق تنگ آمدم به هر جا شدم ،سر به سنگ آمدم
بیا تا سری در سر خم کنیم من و تو ، تو ومن ، همه گم کنیم
بیایید تا جمله مستان شویم ز مجموع هستی پریشان شویم
بگرییم یک دم چو باران به هم که اینک فتادیم ، یاران ز هم
جهان منزل راحت اندیش نیست ازل تا ابد ، یک نفس بیش نیست
سراسر جهان گیرم از تو است بس چه می خواهی آخر از این یک نفس
از این دین به دنیا فروشان مباش به جز بنده ی ژنده پوشان مباش
برون ها سفید و درون ها سیاه فغان از چنین زندگی آه آه
همه سر برون کرده از جیب هم هنرمند گردیده در عیب هم
خروشیم بر هم چو شیر و پلنگ همه آشتی های بدتر ز جنگ
گدایی کن و پادشاهی ببین رها کن خودی و خدایی ببین
« رضی » روز محشر علی ساقی است مکن ترک می تا نفس باقی است
رضی الدین آرتیمانی ، شاعر و عارف قرن دهم و یازدهم